کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اولین حرکت رو به جلو با روروئک ...

عجبه !؟!؟!؟ بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتی و توی هفت ماه و هفده روزگی یه تکونی به خودت دادی !!!   سینه خیر که نمیری (حتی همون دنده عقبی رو که چند روز رفتی) ,چهار دست و پا هم که نمیری ... دیگه داشتم نگران میشدم !   اما ... امروز داشتم جاروبرقی میکشیدم و شما هم توی روروئکت بودی و داشتی من و جارو رو نگاه میکردی و طبق  معمول حدوا یک متری عقب رفتی اما یهویی هیجان زده شدی و با سرعت باور نکردنی پا زدی و حدودا دو متر رو طی کردی و خودت رو به جاروبرقی رسوندی ... من انقدر سورپرایز شده بودم که اصلا نمیدونستم چه کار کنم !؟ فقط پریدم رفتم و دوربین رو آوردم و از تو و جاروبرقی عکس انداختم ... اولین قدم هات مبارکه نازنین پسر ...
28 بهمن 1391

صحنه هااااااااا !

این پست رو خیلی وقت بود میخواستم آپ کنم اما آپلود سنتر نی نی سایت خیلی اذیت میکرد مامانی !!! فکر کنم وقتی که بزرگ شدی و مرد شدی با این زیاد مواجه شی ... حالا فکر میکنی این صحنه که سوژه عکاسی مامان شده چیه !؟ این یک فروند جوراب سرهمی آقا کیانه که بر اثر زیاد کشیدن با لثه هاش به این روز دراومده ... این روزا مدام شست پات توی دهانته و از هر فرصتی برای مکیدنش استفاده میکنی ,وقتایی هم که سرهمی تنته حواست پرت میشه و از روی سرهمی هم شست پات رو میخوری ... به همین خاطر نوک جوراب سرهمیت پوسیده و سوراخ شده و شست پات ازش میزنه بیرون ,البته دیگه این سرهمیت بهت کوچیک هم شده و عمرش سر اومده ... من به فدای قد کشیدنت ! اینم سند جرم ,قربونت برم م...
27 بهمن 1391

کیان و آینه !

این آینه توی راهرو منتهی به اتاق خوابهای خونه مون نصبه و هر وقت که من و شما از جلوش رد میشیم شما برمیگردی و خودت رو توش میبینی ,منم یه وقتایی شما رو جلوش نگه میدارم و توی آینه کلی با هم حرف میزنیم ! از امروز تصمیم گرفتم در راستای تمرینات خودشناسی بیشتر شما آینه رو روی زمین بذارم تا بتونی خوب خودت رو ببینی ... اینم کیان خان جان در آینه ... وقتی بازی میکنی من بیشتر از تو لذت مبرم عزیزم !   ...
24 بهمن 1391

منوچهر احترامی !

این کتابا همه ریشه توی کودکی های من داره مامانی ...   اینترنتی خریدمشون ! شاعرشون هم مرحوم آقای منوچهر احترامی هست ! معروفترینشون هم کتاب "حسنی نگو یه دسته گل" ... ...
24 بهمن 1391

غرغرو ...

ساعت 5:50 دقیقه بعد از ظهره و من هنوز نتونستم یه شونه به موهام بکشم !   به خاطر جنابعااااااااااااااالی ها !   وبلاگتم الان آپ میکنم به این خاطره که کنار لب تاپ روی پام خوابیدی و داری شیر میخوری !!! از پریشب سرما خوردی ,یعنی جمعه شب رفته بودیم مهمونی و یکی از دوستامون سرما خورده بودن و یحتمل از ایشون گرفتی ... دیروز و پریروز بهتر بودی ,اما امروز از صبح که بیدار شدی مدام غر میزنی و گریه میکنی و گاها هم گوشت رو میکشی ... یه وقتایی هم با حرص انگشت من رو توی دهانت میکنی و با حرص با لثه هات گاز میگیریش یا همین کار رو با سر شیشه شیرت می کنی ! نمیدونم دندون توی راهه یا نه !؟ اما اگر هست امیدوارم زودتر تشریف فرما بشه و پسر...
24 بهمن 1391

لباس عید ...

دیروز که رفته بودم خونه خاله فری اینا دیدم مغازه لباس کودک نزدیک خونه شون حراج کرده !   قبلا ازش خرید کرده بودم و میدونستم جنس هاش رو از دبی میاره !   من هم برای شما یه دونه شلوار کتون و یه سه تیکه و یه حوله تن پوش و کلی لباس دیگه خریدم که خیلی خوشگلن ,البته برای عید نوروز ان شاالله ! این حوله تن پوشت   این حوله تن پوشت اینم اسپایدرمن پشتش اینم شلواری که برای عید امسال برات خریدم ! این دو تا لباس رو هم برای عید گرفتم ... شلوار جین که احتمالا پاییز اندازه ات میشه ! شلوار لاینر دار برای 2 یا 3 سالگی ! بقیه هم برای سنین مختلفه ! اینم که دیگه خیلی بزرگه ,...
22 بهمن 1391

فری !

این روزا همش میریم خونه خاله فری اینا ,برای کمک به خاله فری توی جمع کردن اسباب و اثاثیه خونه بابایی ...   اصلا خوشایندم نیست ,اما خوب دوست دارم کمک کنم ! انگار یه جورایی خاله مریم و خاله بچه هام هستن ...   بگذریم ... دیروز خاله فری کتاب خونه رو ریخته بود بیرون و داشتیم جمع میکردیم که چند تا کتاب به شما داد ! اینها هم غنایم ما ! کتاب ماجراهای پو ,شخصیت کارتونی مورد علاقه خاله فری وقتی کوچولو بود ! کتاب ماجراهای پو یه سری کتاب کودک شمع تزیینی crazy frog که اون هم از شخصیت های کارتونی مورد علاقه خاله فری بود ! و چند تا گیره تزیینی ... برچسب این اسباب بازی رو هم مامان جون شب که رفتیم خونه ...
21 بهمن 1391

نمیدونم ...

نمیدونم چرا این روزا از دست من خوب غذا نمیخوری ...     از دست همه میخوری هااااااااااااا ,ولی من که میخوام بهت غذا بدم دهانت رو میبندی یا پوف میکنی !   این موضوع خیلی ناراحتم کرده !
21 بهمن 1391

اولین میوه ای که خوردی ...

شاید اولین میوه درست نباشه ,بهتره بگم پوره میوه ... امروز داشتم میوه میخوردم که احساس کردم شما هم دلت میخواد !!!   یه سیب زرد رو از وسط نصف کردم و با قاشق توش رو میتراشیدم و میدادم به شما ... وای که چقدر خوشت اومد ,داشتم ذوق مرگ میشدم ! دو دستی دست من رو گرفته بودی و باز هم دلت میخواست !   راستی پوره سیب زمینی و کره و پوره هویج رو هم چند روزه که شروع کردیم ,اما انگاری شما برعکس من و بابایی هویج دوست نداری !
20 بهمن 1391

خاله سمیرا ...

امروز مهمون داشتیم ...   خاله سمیرا (دخترعموی مامان) و رضا که دیگه کوچولو نیست و برای خودش مردی شده ... من و خاله سمیرا که خیلی دوستش دارم روزهای خوشی با هم داشتیم ,بیشتر خاطرات کودکی من و سمیرا با هم رقم خورده ... یادش به خیر ! حالا انقدر بزرگ شدیم که مادر شدیم ,البته خاله سمیرا مادر یه آقا پسر 11 ساله و من هم که هنوز در ابتدار راهم ...   نهار پیشمون بودن و یه هدیه هم برای شما آورده بودن ! خیلی خوش گذشت ... ...
19 بهمن 1391